خداحافظ همین حالا که من تنهام...
تنهایی برای من واژه ی غریبی نیست،تنهایی درختی کهنسال است که در تن و جانم ریشه دوانده و با من،روزها و شبهایم مانوس شده است.
سرزمین قلبم،نه عشق را تجربه کرده است نه محبت را
مهمان ناخوانده ی این روزهای من همین تنهایی است که گویا به این سادگی ها هم دست بردار نیست.
شبها به سراغم می آید و غصه بی کسی ام را همچون پتکی بر سرم می کوبد وآنگاه که آوای ناله هایم را می شنود، با تازیانه ای به جان احساساتم می افتد.
روی پنجره ی آرزوهایم "ها" کردم ولی باز هم کلمه تنهایی بر روی شیشه های امیدم ظاهر شد.
باز من ماندم و تنهایی و...
تنهایی یعنی هیچ کس انتطارت را نمی کشد،تنهایی یعنی هیچ کس صدای ضجه هایت را نمی شنود.
تنهایی یعنی انباشته شدن حجمی از تلخی ها در سینه ات اما هیچ گوشی برای شنیدنش نداری.
تنهایی یعنی تا خود صبح نخوابیدن و بند نیامدن سیل اشک های روانت.
تنهایی یعنی بغض و سکوت و جهنمی از رویاها که هیچ وقت قرار نیست رنگ بهشت به خود بگیرد.
تنهایی یعنی من که خیلی راحت قیدت را زدم زندگی!
دیشب کشان کشان جسم یخ زده ام را به قبرستان خیالاتم بردم و همانجا با دستان خودم قبری کندم و دور از چشم همگان دفنش کردم و تا خود صبح بر سر مزارم اشک ریختم.
اشکی که بی امان می ریخت...
در یک لحظه سکوت کردم و به یاد آن روز ها افتادم.روزهایی که یادآوری اش هم غمی دوچندان به دردهایم اضافه میکند.
راستی خدایا! تو چگونه با تنهایی ات کنار می آیی؟خسته نمی شوی؟
حال این من و این ادامه ی زندگی...
گاهی انتظار باریدن یک باران را می کشم تا شاید ببارد و رخت تنهایی را از تنم بشوید و ببرد اما دریغ...
دلنوشته برگرفته از وبلاگ: zemzemehayebikasi.blogfa.com