یا لیتنی کنت معک
ما در تاریخ افراد رشید ایران ، شخصی رو داریم که احتمالاً
همه اسمش رو شنیدید « یعقوب لیث صفّار » از سرداران ایرانیست . آدمی
که خیلی رشید بود ایشون فرمانده لشکر بود . در یکی از جنگها گفت : برید برام آمار
بیارید ، که الان ما می خوایم حمله کنیم ، چقدر نیرو داریم ؟ رفتند و برگشتند ،
گفتند : نهصد هزار سرباز آماده داریم . می گن : یعقوب لیث صفّار زیاد آدم مذهبی هم
نبود ، یه شیعه عادی بود . دیگه سرداران توی حکومت های این تیپی آدمهای علیه
السلامی نبودن . می
گن : همین جوری که روی اسب نشسته بود ، صورتش قرمز شده ، چشمهاش بهم ریخته ، دیدن
آرام آرام اشک جاری شد و بعد عجیب گریه کرد
.
از اسب پیاده شد ، نشست روی خاک گریه کردن . خب ، کسی جرأت
نمی کنه بره ببینه چِشه ؟! تا حالا کسی گریه سردار ایران رو ندیده بود . یک سردار
برای خودش ضعف می دونه که در مقابل لشکریانش گریه کنه
. بعد که گریه تمام شد ، آرام شد ، گفتند : آقا ! اتفاقی
افتاد ؟ ما که حرف بدی نزدیم ، جسارت نکردیم ، گفتیم نهصد هزار سرباز داریم .
گفته بوده یک لحظه یاد صحرای کربلا افتادم . گفتم : اگر
این نهصد هزار تا اونجا بودن ، اجازه نمی دادم پسر فاطمه(ع) رو تیکه تیکه کنند . (یا لیتنی واقعی )
خدا شاهده بعضی وقتها انگیزه ای که بچه رزمنده ها شب
عملیات میگرفتن از همین جملات بود . که آقا بریم تا نشون بدیم اگر ما بودیم چه می
کردیم .
ده بار تانک از روی ما رد شه ، خورد بشیم ، له بشیم تا به
خدا بفهمانیم مرد عمل هستیم که می گیم « یا لیتنی کنت معکم» همین یه اتفاق مقدس در زندگی یعقوب لیث
صفّار افتاده . مراجع تقلید و اولیای خدا و علمای اون زمان که با یعقوب لیث صفّار
هم رده و هم عصر بودن ، بعد از اینکه فوت کرد ، در خواب دیدنش که داره در اعلی
علییّن می چرخه ، گفتن : بهت نمی خوره اینجا [باشی] . گفت : نمی خوره ، اما یک یا
لیتنی کنت معک واقعی گفتم اباعبدالله(ع) به محض اینکه مردم ، دستم رو گرفت .
باید همیشه توی ذهن بچه شیعه آرزوی جهاد و شهادت بچرخه .
آرزویی که به زندگیش لطمه نزنه ، انگیزه هاش رو کم نکنه . ولی واقعاً توی خط این
باشیم . درسی که از محبت اباعبدالله(ع) می گیریم . اینقدر محبت قویه که باید آرزو
داشته باشی که بتونی یک روزی در کنار امامت از مرام خودت دفاع کنی . همیشه آرزوت
این باشه . بزرگترین آرزوت این باشه . اگر یک روزی بگذره و اون روز بزرگترین آرزوت
شهادت نباشه ، باختی . ولو اینکه نود سال عمر کنی ، هیچ جنگی هم نبینی ، خیلی عادی
بمیری . یه روز رو باختی .
هر وقت یه آرزویی توی ذهنت اومد ( مادی یا معنوی )
بلافاصله ذهنت رو سمت شهادت ببر که آقا اصلیش اینه . اول شهادت ، بعد اگر اینها هم
اومد ، اومد .
باید بزرگترین آرزوی دختر و پسر ما این باشه . نه فقط
مردها !
خدایا ! می شد ما اونجا بودیم ؟ این مرور ذهنی باعث می شه
که یواش یواش تو حسینی بشی . وقتی حسینی شدی ، تازه می فهمی که اربابت چقدر در
دنیا و آخرت به دادت خواهد رسید .